جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

یادت هست؟ پنجره کلاس ما رو به حیاط بود. روزهای پر هیاهو. و جعبه های کوچک چوبین. ما هنوز محکوم بودیم در کلاس باشیم. هنوز یک سال باید صبر می کردیم. می کردید. من که نه. تو و بقیه. برای رسیدن روزی که روز شما بود. بگذریم. داشتم از آن روزها می گفتم که پنجره کلاس ما رو به حیاط باز می شد. که از پنجره، پایین را که نگاه می کردیم جعبه های کوچک چوبین را می دیدیم. و صدای فرهاد که حتی اگر پنجره را هم می بستیم راه خودش را به داخل کلاس پیدا می کرد. چه بیهوده فکر می کردند که ما را در کلاس نگه داشته اند. در روزهای آخر اسفند. اسفند نبود. میانه ی بهمن بود. با این حال صدای فرهاد می آمد "در روزهای آخر اسفند".

پ.ن. عنوان برچسب این یادداشت را از یک آهنگ دزدیده ام. از یک نمایش موزیکال.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر