سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹


دلم گرفت از این همه ناراستی ام. برای پنهان کردن حقیقتی تلخ از تو. راستی چه فرق می کند. تو تصادف می کنی و به او نمی گویی چون می گویی بیهوده نگران خواهد شد در حالی که کاری از دستش بر نمی آید و من تنها می روم و به تو نمی گویم که بیهوده نگران نشوی در حالی که که کاری از دستت بر نمی آید. با این حال نگرانی ات انگار در من ته نشین شده. فکر اینکه اگر می دانشستی چه قدر نگران می شدی. انگار که آن نگرانی که نخواسته ام به تو تحمیل کنم، تمامش در من جمع می شود. بار فکر و خیالات تو، همه ی نکندها و مباداها. این بار، سنگین است برای من که همیشه در کنارت بودم و تو بار خودت را داشتی و من سهم تلاش خودم برای مقابله با این انبوه نگرانی. حالا اما شده ام تنها بازیگر نمایشی که برای دو نفر نوشته شده. تنهایی کماکان بی هیاهوست. بی هیاهو می روم و می آیم و نگران می شوم و آنکه می فهمد نیست و بقیه هستند و منم و باری بر دوش و لذت زندگی و همه ی فشارهایش و زهرخندی به روی آنان که نگرانی ام را به حساب نزدیک شدن ترم می گذارند...

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

این ماه عجیب شلوغ بود و در هم و بر هم. خرید و آماده شدن برای جدا شدن از چیزهایی که باهاشان مانوس بودم و جدایی بی هیاهو و تنهایی بی هیاهو. اینجا همه چیز خوب است. همه به شدت از حریم شخصی شان مواظبت می کنند و در نتیجه با حفظ فاصله ی مطمئنه برای خودشان، برای من که به یک حریم نازک عادت داشتم، فضای امن بزرگی فراهم می آورند. اینجا کسی بهت زل نمی زند اگر در مترو زیر لب زمزمه کنی آهنگی را که دوست داری. حتی اگر با خودت شروع کنی به حرف زدن. اینجا کسی کاری ندارد که تو کی ای. کسی نمی خواهد تا از راه رسید تا ته زندگی ات را بخواند. کسی در مترو راجع به سیاست حرف نمی زند و کسی به مذهب دیگری کاری ندارد. سایه ی سنگین عرفی که معلوم نیست از کجا آمده بر سرت سنگینی نمی کند. می توانی باشی هر طور که بخواهی. ذهن خفه نمی شود زیر آوار انتظارات و می توانی فکر کنی که چه می خواهی و چه طور می خواهی و چرا.

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹


دست و دلم به خرید نمی رود بی تو که برای همه ی تردیدهای من حوصله داشتی و آرام گوش می دادی و صبر می کردی تا انتخاب کنم. دلم می خواست به خودت بگویم، اما این روزها چرا نمک به زخمت بپاشم. می دانم اگر می توانستی تنهایم نمی گذاشتی در این بهبوهه. همان طور که من اگر مجبور نبودم هیچ نمی خریدم این روزها. اما گاهی همه چیز دست ما نیست انگار. یک مجموعه ی وسیعی از اگرها کنار هم قرار می گیرند و حادثه رخ می دهد و تا مدت ها حضور سنگینش را در جاهای مختلف به رخ می کشد.

چه قدر ساده خاطره های کوچک به آرزوهای بزرگ بدل می شوند. این که با هم راه برویم در این خیابان های شلوغ و کثیف و حرف بزنیم و چیزی بخریم یا نخریم، بسته به اینکه آنچه پی اش بوده ایم را یافته ایم یا نه.

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

آخر قصه جدایی است. نویسنده بیهوده تلاش می کند با قطع کردن روایتش در نقطه ای که همه هستند احساس ابدی بودن القا کند.

"So, my sister and Robbie were never able to have the time together they both so longed for... and deserved. Which ever since I've... ever since I've always felt I prevented. But what sense of hope or satisfaction could a reader derive from an ending like that? So in the book, I wanted to give Robbie and Cecilia what they lost out on in life. I'd like to think this isn't weakness or... evasion... but a final act of kindness. I gave them their happiness."

Atonement - 2007