پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹


خیال می کنی می شناسی ام. نمی دانم کجا و کی، کدام گوشه ی وجودم در ذهن تو چنین انعکاسی یافته. با این حال از لحن سوال هایت می فهمم که نمی دانی. و فکر می کنم به اینکه اگر می دانستی من کی ام. اگر می دانستی من چه کرده ام. از تصور وحشتت به خنده می افتم. از تصور آن لحظه ای که ناگهان تصویر "آدم خوب" که از من در ذهن داری در هم می شکند و من می شوم نماد تمام بدی ها و زشتی های این عالم. خیلی ساده به خاطر یک نباید بزرگ که در ذهن توست. که در ذهن من بود تا قبل از زیر پا گذلشتن اش و دیدن اینکه من بزرگترم و فکر کردن به اینکه چه قدر ساده قضاوت می کنیم و چه قدر ساده برچسب خوب و بد می زنیم. می دانی، همین فکرهای من هم به نوعی قضاوت است. قضاوت تو. پیش داوری در مورد برخوردت. می دانم. می فهمم و سعی می کنم این ها نشود مبنای رابطه ام با تو. تویی که دوست هستیم. تویی که نمی شناسم ات. و ایراد نیست نشناختن ات. چندی است احساس می کنم که هیچ کس را نمی شناسم. همه را از پنجره ی زندگی ام و تجارب شخصی ام می بینم. و این پنجره نه شفاف است کاملا و نه بی رنگ. کج و راست چیزهایی می بینم. می دانم که نه تویی این تصاویر در هم. به خیالی در تو جذب شده ام شاید. ولی گاهی خیال تنها چیزی است که برای ما می ماند. وقتی صحبت از آدم های دیگر است. از دنیاهای دیگر. چه داریم جز خیالی مبهم از آنچه می پنداریم در ایشان نهفته دیده ایم؟

۲ نظر:

  1. Really Loved that last sentence :" چه داریم جز خیالی مبهم از آنچه می پنداریم در ایشان نهفته دیده ایم؟" Perfect... To ye chizi mishi belakhare ;)

    پاسخحذف