پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹


سیمرغ نیستم که پرم را آتش بزنی ظاهر شوم تا گره از مشکلاتت باز کنم. من هم مثل تو، هزار هزار گرفتاری کوچک و بزرگ دارم. گیرم مثل تو جار نزنم مشکلاتم را. حق نداری فکر کنی که از سر دلخوشی، تو را در هنگامه ی سختی رها کرده ام.
رها کرده ام. حق با توست. رها کرده ام چون دیدم از پس اش بر نمی آیم. تو نقش تسلی ناپذیر را انتخاب کردی و من توان بازی کردن نقش مقابلت را در خود نمی دیدم. توان نه. علاقه ای به بازی کردن این نقش نداشتم. ما مجبوریم انتخاب کنیم نقش مان را. من ترجیح دادم همراه آدم هایی بمانم که به من مجال همراهی می دهند. که در هنگامه ی تلخکامی شان مرا به یاد می آورند و برایم می گویند. که از من انتظار حدس زدن دل آشوبه هایشان را، آن هم از راه دور ندارند. که اگر سراغی ازشان نگیرم برای چندی، به جای آزردگی، نگران می شوند که چه به روزم آمده. آن قدر اعتماد دارند به دوستی مان اقلا. شاکی ام از دست تو. که خیال می کردم دوستیم. که خیلی تصادفی فهمیدم برنامه ات را جوری مرتب کرده ای که نبینی ام. مزاحم ات نمی شوم. اما شاکی ام از دستت. شاکی نه. حال و حوصله ی شاکی بودن ندارم. اینجا آمدنم، توان عبور کردنم را تقویت کرده. این مرثیه را که بخوانم با لبخندی بر پای خواهم ایستاد و بدون نگاهی به پشت سر عبور خواهم کرد. تا شاید روز و روزگاری دیگر، فراموش کنی برنامه هایت را برای ندیدنم میزان کنی و به حسب اتفاق همدیگر را ببینیم و از نو بسازیم دوستیمان را. شاید.

حق داری آزرده باشی از دست من. باید این ها را توی رویت می گفتم که حق رفاقت را به جای آورده باشم. اما دریغ که روی از ما نهان کرده ای و من دل و دماغ استفاده از اختراع آقای گراهام بل را ندارم. باید موقع گفتن این حرف ها ببینمت. باید ببینی ام. دیدن ،خود بخش زیادی از آزردگی ها را پاک می کند. اما تو انتخاب کردی ندیدن را. به انتخابت احترام می گذارم. شاید وقتی دیگر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر