جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

نشسته ام در استارباکس منتظر دوستی نه چندان صمیمی که بیاید با هم برویم غذا بخوریم. از موزه آمده ام. در نزدیکترین کافه نشسته ام. اینترنت مفت و تکنولوژی و چک کردن ایمیل هایم و دیدن جوابت بر ایمیلی که برایت فرستاده بودم و نظری که اینجا گذاشته بودی. خواندن دوباره و سه باره ی آن چند خط. انگار که نمی خواندم. انگار که می شنیدمت که می گویی. عجیب بود.

حسی در من هست که روزی که خیلی دور نیست، دوباره پشت یک میز می نشینیم، لیموناد سفارش می دهیم، حرف می زنیم، لیمونادمان را می خوریم آرام آرام، وقتی تمام شد می نشینیم تا صاحب کافه به ستوه بیاید و برایمان صورت حساب را بیاورد یا اینکه خودمان از فضا خسته شویم و بگوییم برایمان صورت حساب بیاورند. و ادامه ی صحبتمان را در خیابان پی بگیریم. راه برویم و حرف بزنیم و نگران دیر به خانه رسیدن نباشیم و سر چهارراهی که مسیرمان جدا می شود، بایستیم و بایستیم و در نهایت مقصدمان را مشترک کنیم. با هم برویم. خانه ی من. یا خانه ی تو. هر کدام. برای من که فرقی نمی کند. گمان نکنم برای تو هم فرقی داشته باشد. با هم شامی بخوریم و ... می توانم ادامه بدهم. می توانم ساعت ها ادامه بدهم. و جالب اینجاست که نزدیک به نظر می رسد آن روز. نزدیک تر حتی.

باز رفتم همان استارباکس. آنجا الان برایم خاطره انگیز شده. گیرم نه به پررنگی کافه هنر، که به اندازه ی چندین و چند هزار لحظه ی خاطره ناک برایم عزیز است. نه. اما در این ایام که همه چیز نو است و برق می زند از فرط نوی، اینجا غبار آن حس و حالی که خواندن جوابت در من ایجاد کرد نشسته. اینجا انگار که خاطره ای از ما هست. از من. و از تو. اینجا دیگر غریب نیست.

آرزویم برای تنها در یک کافه نشستن و نوشتن را عملی کردم. کاغذ نداشتم. اما دستمال کاغذی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر