دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

The most important sphere of giving, however, is not that of material things, but lies in the specifically human realm. What does one person give to another? He gives of himself, of the most precious he has, he gives of his life. This does not necessarily mean that he sacrifices his life for the other - but that he gives him of that which is alive in him; he gives him of his joy, of his interest, of his understanding, of his knowledge, of his humor, of his sadness - of all expressions and manifestations of that which is alive in him. In thus giving of his life, he enriches the other person, he enhances the other's sense of aliveness by enhancing his own sense of aliveness. He does not give in order to receive; giving itself is an exquisite joy. But in giving he cannot help bringing something to life in the other person, and this which is brought to life reflects back to him; in truly giving, he cannot help receiving that which is given back to him. Giving implies to make the other person a giver also and they both share in the joy of what they have brought to life.

The Art of Loving - Erich Fromm


یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۰

در بند اشیا نیستم. نبوده ام هیچ وقت. آدم ها اما فرق دارند. نزدیک که می شوم به شان، ترس و هیجانی توامان برم می دارد. لذت کشف. لمس حیاتی دیگر. دنیایی سراسر ناشناخته. و ترس. ترس از پیمان های بر زبان نیامده. از امیدی که به بودن ام می دهم شان. از اینکه می دانم من آدمِ یک جا ماندن نیستم. از رنجی که خواهیم برد. رنجی که خواهند برد. برای من رفتن اجتناب ناپذیر است. خون کولی های عالم در رگانم جاری است. من از تبار بادم. بی سامان. بی مکان. ولی رنج می کشم وقتی می بینم که دیگری امید بسته بوده به ماندنم. دیدن غم در چشم ها در آخرین دیدار. با این همه، آدمِ عزلت گزیدن هم نیستم. دوست دارم آدم ها را بشناسم. دوست دارم دنیایشان را ببینم. که دنیا را از منظرشان ببینم. گوشه هایی از دنیایم را نشانشان دهم. شاید کمی، فقط کمی دیدشان به دنیا وسیع تر شود. و دید من نیز. با این حال، دوست دارم رهایی ام را. در بند نمی مانم. بندها را می گسلم. نمی مانم یک جا. من آدمِ تغییرم. تجربه های نو.

پیش از طلوع را که دیدم، گفتی ام آدم باید کسی را پیدا کند که همراهش از قطار پیاده شود. من اما گمانم باید کسی را پیدا کنم که همراهم در قطار بماند و برویم. من مسافرم. مسافر ابدی تمام قطارهای بی مقصد...


سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۰

هوای نیمه ابری و شرجی. بوی اقیانوس که از خانه که بیرون می روی در برت می گیرد. من هوای شرجی را دوست نداشتم. تا آن شب. آن پیاده روی اطراف هتل. مصاحبه موفقیت آمیز تمام شده بود. دیگر نگرانی خستگی و خواب ماندنِ فردا صبح نبود. بی دغدغه زمان. پیاده روی و گپ و گفت. و تو گفتی هوای شرجی و بوی دریا آدم را پاگیر می کند. خیال می کنی که می خواهی بروی و خودت را از آن گرما و رخوت نجات بدهی. اما دور که شدی، انگار که ماهی باشی که از آب بیرون افتاده. حالا هر بار که دری را باز می کنم و هرم گرما و رطوبت توی صورتم می خورد، یاد آن شب گریبانم را می گیرد. هوای شرجی را به خاطر آن شب، به یاد تو دوست دارم.

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

داشتم نوشته های قدیمم را می خواندم. حافظه بازی های عجیبی دارد. مهم نیست چه قدر گذشته. بعضی لحظات دور نمی شوند. فراموشی حجابی است که بر تن می کنند تا جایی ناگهان از پرده برون آیند و تو را بگذارند در خماری اینکه این همه وقت کجا پنهان شده بودند. آن همه احساس داغِ تازه از تنور درآمده. عطرشان سرمستت می کند...