یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

دردی باشد و بعد هی بخواهی نهانش کنی. از دکتر هم. چرا که می خواهی وجودش را انکار کنی. دردی باشد اما نخواهی به ظاهرِ هراس انگیزش مجال دهی که بر ذهنت چیره شود. نخواهی بگذاری که هیولا شود. و فکر کنی که حتی مرگ هم اتفاق ساده ای ست. بعد فکر کنی هیچ چیز آن قدرها هم بد نیست. این همه دلخوشی. این همه شادکامی. بعد ببینی که از آن همه نمود درد، یکی را نمی توانی پنهان کنی. یکی از کوچک ترین ها را. چون در معرض دید است. چون پنهان کردن اش به خیالات آشفته شان بال و پر می دهد. برای قصه بافتن و هیولا ساختن از آنچه پنهان کرده ای. بعد باهاشان که حرف می زنی، ببینی چه طور مسیر نگاهشان بر همان یک نقطه ثابت می ماند. و حالت نگاه ها را نمی شود فراموش کرد. نگران، ترس خورده، و شاید حتی ترحم هم ببینی تهِ تهِ نگاه ها. و بعد با خود فکر کنی که آن درد اصلی را خوب است که کسی نمی بیند. وگرنه به جای توی زنده، توی مرده مورد خطاب قرار می گرفتی. بعد فکر کنی که همین است. مرگ مراتبی دارد. مرگ جسم اتفاقی ساده است. از آن بدتر مرده زیستن است. ترس از مرگ، مرگِ مزمن است. دیر یا زود خواهیم مرد. اما ترس همین لحظات باقی مانده مان را هم به کام مرگ می دهد. نفس می کشیم مرده وار. و به خودت می گویی همین است. فردا می روم پیش دکتر. تنها. مثل یک آدم زنده. بی ترس.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر