جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۹۰

یک وقت هایی هم هست که آدم آشفته است. ژولیده شده زندگی اش. افکارش. نه که قبلا نبوده، یا بعدا نخواهد بود. تا جایی که یادش می آید همیشه یک جور ژولیدگی را یدک می کشیده در زندگی. با این حال یک وقت هایی بیشتر فکر می کند به آن جاهای زندگی اش. مثل اتاقِ همیشه شلخته ای که ناگهان یک بار که چشم می بندی و باز می کنی به نظرت می آید که خب. باید مرتب اش کنم. آخرش مرتبِ مرتب هم نمی شود. ولی دستی به سر گوش اتاق کشیده ای. آخر خوب که فکرش را می کنی هویتِ اتاق با شلختگی اش انگار گره خورده. بعد این جور وقت ها آدم دلش می خواهد یک چیزی درست کند. با دست هایش. با همین دست هایش. دلش می خواهد بلد بود نقاشی کند. یا مجسمه بسازد. یا بافتنی ببافد. این ها را که بلد نیست. می رود سر گنجه. بساط شیرینی پزی را در می آورد و دست به کار می شود. بعد ولی اشکالش این است که شیرینی را باید حسابش را بکند که نمی شود زیادی درست کرد. کی قرار است آن همه شیرینی را بخورد؟ این است که کارش زود تمام می شود. می آید این طرف تر. می نشیند روی کاناپه. پاهایش را می گذارد روی میز و فکر می کند که خب. حالا چه کار کنم با این دست هایی که دلشان می خواهد مشغول باشند؟ بعد فکر می کند که بافتنی. باید برود بافتنی بافتن یاد بگیرد. برای شب های سرد و طولانیِ زمستان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر