دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

ultraviolett / Flickr
http://oldestfashion.blogspot.com/2011/09/blog-post_2033.html
آدم باید یک خانه ای داشته باشد، بعد خانه اش یک گوشه ای داشته باشد و یک پنجره ای آن گوشه باشد و لبه ی پنجره به قدر کافی پهن باشد که بنشیند و به ازدحام کوچه ی خوش بخت نگاه کند. خوب نگاه کند. بعد، خوب که تماشا کرد و از خوشبختی کوچه لبریز شد از لبه پایین بیاید، برود توی آشپزخانه، برای خودش یک چایی دم کند، یا یک شیرینی آماده کند. برود توی یک کاناپه ی گرم و نرم غرق شود. بگذارد لذت چایی در بر بگیردش و یک کتاب ور دارد ورق بزند و موسیقی محبوبش را بگذارد که پخش شود. و ببیند که خودش، همین زندگی ساکت و خلوت خودش، خودِ خوشبختی است. که ازدحام کوچه و همه ی این ها بخشی از دنیای کوچک اش اند. که خوشبختیِ کوچه نه مایه ی حسرت که مایه ی مسرت است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر