سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۱

رد می شوی از کنارش. خطوطِ آشنای چهره اش لبخند می آورد به لبت. به کوتاهیِ یک لحظه، تلاقیِ نگاه و لبخند. پر می شوی از شادی. به سادگیِ لبخندی که یک لحظه خطوطِ آشنای چهره اش را آشناتر کرد. فکر می کنی که سلام چرا اینقدر سخت است؟ در نگاهش دوستی هست برای شناختن. آدمی که منتظر است کشفش کنی.

خیال. خیال. همه اش خیال می بافی راجع به آدم ها و دوستی های محتمل. به لبخندی شروع می کنی به قصه ی رفاقت گفتن.

می بُرَم و می دوزم. سیذازتا از بی نیازی می گوید. می نشیند پای صحبتِ آدم ها. سیذارتا می ماند و بعد می رود. سیذارتا رونده است. رهرو.

بی نیازی. رهایی.

گنج را از بی نیازی خاک بر سر می کنند...*


*حافظ

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۱

یکهو به خودت می آیی و می بینی که ای دلِ غافل. یک ماهی هست یک دلِ سیر باهاشان حرف نزده ای و حالا هم از این مسافرت برنگشته عازمِ سفرِ دیگری اند انتها نامعلوم. یعنی معلوم نیست کی بشود دوباره بی اختلال باهاشان گپ بزنی. بعد با خودت فکر می کنی که ای بابا، من و این رومانتیک بازی ها؟ بعد می گویی که خب هر چه که هست، چه بخواهی اش و چه نه، حسی است که امروز وقتی پیغامکشان را دیدی یکهو آمد نشست توی دلت.
بعد یخه ی خودت را می گیری که ها! می دانم در چه فکری. انگار که نبودنت عادتشان شده. بعد تو که همیشه ستاره ی سهیل بودی ترس برت داشته. چه فایده دارد خودسانسوری؟

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

افکار پریشان. قصه های ناتمام. دلی که گرفته به لطایف الحیل باز نمی شود گاهی. لبخندی نامنتظر، نگاهی گذرا سر چهارراه می خواهد. درمانی غیرقابلِ پیش بینی. چیزی که نبوده. دلِ که می گیرد، نیازی به آفریدن سر بر می آورد. تا شاید تازه ای هست شود که تسکین باشد بر درد. این دنیا را بگیر مثلا. چه قدر باید دلتنگ بوده باشد.

دیر و زود دارد. اما سوخت و سوز نه. چیزی خواهم آفرید. شاید دیده نشود. شاید نشود در دست گرفتش حتی. اما، این عطشی که در من هست نمی گذاردم به حال خودم تا در بیهودگی بپوسم. دیر و زودش کارِ من است و کلنجارم با ترس ها و ضعف ها.

نبودن را نمی شود با مشغولیت توجیه کرد. هر چه قدر هم که فاصله گرفته باشم از آن دخترکِ ایده آلیستی که همیشه برای همه ی دوستانِ دور و نزدیکش می خواست وقت داشته باشد، این یک قلم را هنوز به آن دخترک حق می دهم. که وقت داشتنی نیست. ساختنی است. که می شود وقت ساخت برای بودن. اگر که بخواهم.

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

دلِ آدم هم گاهی بازی های عجیبی دارد. می لرزد. اشک می جوشد و هیچ جوره نمی شود نگه داشت اشک ها را. یادم می آید آن روزِ اوایلِ زمستانی را که اشک و تنهایی شانه هام را لرزاند. نسیمِ دمِ غروبِ حاشیه ی کویر می پیچید دورم. «شب، سکوت، کویرِ» شجریان گوش می دادم. نشسته بودم یک گوشه دور از همه. تقلا می کردم که تلخیِ مواجهه با قصه ای که دیگر نمی توانست روایتِ من باشد را هموار کنم بر خودم. شجریان داشت می خواند «ای عاشقان، ای عاشقان...» صدای خفه ی تپی به خود آوردم. اشکی که بر گونه ام سرید و چکید روی یک برگ خشک زیرِ پام. آن روز اشک بود و تنهایی و شانه های لرزان و تمنای حضوری ناممکن. دل آدم است دیگر. هنوز که هنوز است یادم می آید آن غروب، و آن تلخی می ریزد به جانم. تعریف که کردم براش. گوش شد برام. بی هیچ ابرازِ نظری. انگار که قصه ای. گوش داد و فقط در سکوت دست هاش را دورم حلقه کرد محکم. تلخیِ آن غروب حالا گرمای آغوشی را همراه دارد. دلِ آدم است دیگر. تلخ و شیرین را می تند به هم، لبخندی می آورد به لب در میانه ی اشک.