رد می شوی از کنارش. خطوطِ آشنای چهره اش لبخند می آورد به لبت. به کوتاهیِ یک لحظه، تلاقیِ نگاه و لبخند. پر می شوی از شادی. به سادگیِ لبخندی که یک لحظه خطوطِ آشنای چهره اش را آشناتر کرد. فکر می کنی که سلام چرا اینقدر سخت است؟ در نگاهش دوستی هست برای شناختن. آدمی که منتظر است کشفش کنی.
خیال. خیال. همه اش خیال می بافی راجع به آدم ها و دوستی های محتمل. به لبخندی شروع می کنی به قصه ی رفاقت گفتن.
می بُرَم و می دوزم. سیذازتا از بی نیازی می گوید. می نشیند پای صحبتِ آدم ها. سیذارتا می ماند و بعد می رود. سیذارتا رونده است. رهرو.
بی نیازی. رهایی.
گنج را از بی نیازی خاک بر سر می کنند...*
*حافظ