پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۱

یک روزی یک رویایی بود در ذهنم که یک روزی یک دوربینِ خوب می گیرم دستم و برای خودم یک پروژه ی کوچک تعریف می کنم. یکی دو روز بعد از آن یک روز توی قطار نشسته بودم که نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. از آدم ها فقط پاهاشان را می دیدم. با خودم فکر کردم به آن همه قصه ای که در گام ها هست. فکر کردم به این که اولین پروژه ی عکاسی ام ثبتِ لحظه هایی از این قصه ها باشد. از گام ها. از کفش ها. پاها. از زندگی ای که در هر قدم هست. آن روز چنان به هیجان آمدم از فکرم که زنگ زدم بهش و گفتم که چنین ایده ای دارم. چنین رویایی. با او حرف زدم چون آن روزها نزدیک ترین کسی بود که می دانستم عکاسی را دوست دارد. گفت که سخت است ثبتِ گام ها. گفت که دشوار است. و من گذاشتم برای موقعی که دوربینِ بهتری داشته باشم. شد رویایی در ذهنم. امروز دیدم که ایده ام را او پیاده کرده. فکر کردم به اینکه همیشه می گفت هیچ چیز از خاطرش نمی رود. فکر کردم که آیا یادش هست که این رویای من بود؟ بعد به خودم نهیب زدم که رویاها که حقّ کپی ندارند. که مالکیت بر یک رویا بی معنی است. با این حال رویاهام را برای خودم نگه می دارم. توی دلم. که چنین افکاری نتوانند بیایند سراغم. که نتوانم کسی را متهم کنم. تا وقتی که یاد بگیرم درس را. که رویاها را نمی شود به مالکیت درآورد. که نمی شود دیگری را ملامت کرد به رویایی شاید مشابه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر