دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۱

نشسته بودیم به حرف زدن، تو بگیر دردِ دل که ناگاه برم روشن شد که زندگی ام چه کم داشت آن روزهایی که ناله ام به هوا رفته بود. تنوع نبود در کارم. حسِ آفرینندگی ام ارضا نمی شد چون کارهام به سنگ خورده بود. تعادلِ زندگی ام به هم خورده بود. حالا به زندگی ام گل و گیاه اضافه کرده ام. دوچرخه سواری. پروژه های کوچکی برای کشف و باز کشفِ این شهرِ فوق العاده ای که درش زندگی می کنم. حرف زدن با آدم ها. فکر کردن به قصه ها. خواندن. نوشتن. موسیقی. آفرینش در زندگی ام دیگر محدود به کارهای دانشگاه نیست که به سنگ اگر بخورد چند صباحی، شوقم خفه شود در نگرانیِ بی حاصلی. تو بگیر پرنده ی مهاجری که اینجا که سرد شد، آن جای دیگر را دارد. می رود و می آید و زندگی به این سادگی ها برش تنگ نمی شود بس که دنیاش را بزرگ کرده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر