دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

عصاش را گرفت توی دستش. ایستاد رو به روی آینه. چند ماهی می شد که موقع راه رفتن زانوهاش می لرزید. صبح وقتی از خواب بیدار شد موقعی که می خواست از تخت بیاید بیرون پاهاش را که گذاشت روی زمین که بایستد زانوش خم شد و افتاد روی زمین. چیزی در دلش فرو ریخت. آبِ دهانش را قورت داد. یک نفسِ عمیق کشید و نیروش را جمع کرد که بلند شود. تکیه کرد روی پای چپ. بلند شد. یک قدم که برداشت وزنش افتاد روی پای راست. زانوش بی اراده خم شد. دوباره افتاد. ترس آمد سراغش. توی شهری که ضعف جرم است با یک زانوی از کار افتاده چه کند؟ کشان کشان خودش را رساند به صندلی و تکیه کرد بهش و ایستاد. خیره شد به آینه ی قدی روبه روش. موهاش هنوز سیاه بود. جوان بود هنوز. به سال نه البته. جوانی را وقتی می شود توی داروخانه ها خرید عدد سال ها چه معنی می دهد. نگاه کرد به خودش. به جوانی ای که در یک از خواب برخاستن در هم شکست.

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

نوشتن سر نترس می خواهد. محکم و بی اعتنا به قضاوت هایی که آدم را گره می زند به قصه هایی که برای گفتن دارد. قضاوت هایی که آفرینش یک انسان را اگر نه ناممکن، چنان سخت می کنند که راه گریز را گاهی نمی شود پیدا کرد. مثل نویسنده ی توی «آفرینش یک انسان». آن قدر همه خواستند که قصه اش واقعیت زندگی اش باشد که آخر ناخواسته و به اشتباه شد. به تلخی و ناگزیری دامن گیرش شد. آدم موقع نوشتن اما دلش می خواهد واقعیتی دیگر بسازد. دنیایی دیگر. وگرنه که نوشتن لذت آفرینش نخواهد داشت اگر فقط بازنویسی گذشته باشد. دیگر نمی خواهم بترسم اینجا. می خواهم قصه بگویم و به هیچ کجام هم نباشد که چه کسی خیال برش می دارد که این ها واقعا زندگی روزمره من است. می خواهم دیگر نترسم که اگر از یک دختر توی یک قصه بگویم که کم و بیش هم شباهتی به من دارد کسانی خیال برشان دارد که زندگی خصوصی ام را دریافته اند. اگر به شباهت باشد که روی این زمین از بین این همه دختری که هست شرط می بندم بیشتر از هزارتا هست که همان شباهت ها را به من داشته باشند بی آنکه زندگی هاشان در جوانبِ دیگر کمتر شباهتی داشته باشد به من. شاید حتی هزارهزار تا. می خواهم نترسم و بنویسم.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

مثلا قصه ی دختری باشد. دختر، چون به هر حال من هیچ وقت پسر نبوده ام که بدانم چه طور است. اقلا برای شروع. مثلا دختری باشد توی یک شهری. شهر چون به هر حال من همه ی عمرم توی شهرهای مختلف گذشته. بعد مثلا یک جور عجیبی باشد این دختری که توی یک شهری زندگی می کند. چون به هر حال برای اینکه قصه جذاب باشد باید یک چیزی هم یک ذره اقلا عجیب باشد. با این حال نه خیلی هم غیر معمول و عجیب چون به هر حال قصه باید باورپذیر باشد در چارچوب های خودش اقلا. مثلا یک کمی هم معمولی باشد و برود مدرسه. سوارِ مترو شود هر روز. با آدم ها حرف بزند. همه هم خیال کنند که چه دلنشین است. که چه خوش برخورد است. چه اجتماعی است. با این حال دختر قصه در خلوتِ خودش دلش بخواهد برود. رفتن و فقط رفتن بی که بپرسد به کجا یا چه طور یا تا کِی. مثلا هر بار که راه می رود در خیابان تا برسد به ایستگاهِ مترو فکر کند که اگر با همین سرعت و در همین مسیر راه برود تمامِ روز، تا چه قدر بیرونِ شهر می تواند برود. که موقعِ غروبِ آفتاب آیا به افقی بی ساختمان می رسد یا نه. یا مثلا در هر گپ و گفتِ معمولی ای که با آدم هایی که خیالشان می شناسندش، در ذهنش قصه ببافد. قصه های همین آدم ها. قصه هایی که جایگزینِ حقیقت های معمولی شان شود. مثلا صبح برود کافه که یک قهوه بگیرد و با خودش فکر کند که فروشنده ی کافه ی سرِ خیابان اگر توی یک حقیقتِ دیگر به دنیا آمده بود چه پهلوانی می توانست باشد با آن چهره ی تیره ی بی هراسش. می توانست برود و اژدهایی را از توی غار بکشد بیرون. اژدها را از پا در آورد، بعد برود توی خانه ی کوچکش در حاشیه ی شهر، بنشیند روی ایوان، ساز بزند و آواز بخواند. ترانه ای از نبردِ پهلوانی با یک اژدها. و همسایه هاش سر تکان بدهند و باورشان نشود. بعد شب بشود و مرد مثلِ بقیه ی قهرمان هایی که کسی باورشان نمی کند تنها بماند و ماه باشد و خیال. و مرد در سر قصه ی دختری را ببافد که شاید در دنیایی دیگر، در حقیقتی دیگر باورش می کند. مرد آه بکشد و برود که بخوابد. دختر قهوه اش را از کافه چی می گیرد و می رود. به همین سادگی و معمولی.
hey, you’re not dead, you’re
doing good, damned good again,
what’s this talk about tossing it
in?
what you were doing while you
were feeling sick enough
to die,
what you were really doing was just re-
charging your batteries.
now let everybody get
out of the way,
you’re thundering
down the track again
like a locomotive
hauling 90 thousand
unwritten poems
and they’re all
yours
and you’re pounding along
the rails
sometimes through dark tunnels
but then roaring out again
into the
light!
who the hell said that
you no longer had it in
you?
it was you who said that.
the engineer
who is now
feeling a fresh surge of
hope and
power
and who is
grinning madly at the
thought of this
wonderful
new
day.

Charles Bukowski