دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

نوشتن سر نترس می خواهد. محکم و بی اعتنا به قضاوت هایی که آدم را گره می زند به قصه هایی که برای گفتن دارد. قضاوت هایی که آفرینش یک انسان را اگر نه ناممکن، چنان سخت می کنند که راه گریز را گاهی نمی شود پیدا کرد. مثل نویسنده ی توی «آفرینش یک انسان». آن قدر همه خواستند که قصه اش واقعیت زندگی اش باشد که آخر ناخواسته و به اشتباه شد. به تلخی و ناگزیری دامن گیرش شد. آدم موقع نوشتن اما دلش می خواهد واقعیتی دیگر بسازد. دنیایی دیگر. وگرنه که نوشتن لذت آفرینش نخواهد داشت اگر فقط بازنویسی گذشته باشد. دیگر نمی خواهم بترسم اینجا. می خواهم قصه بگویم و به هیچ کجام هم نباشد که چه کسی خیال برش می دارد که این ها واقعا زندگی روزمره من است. می خواهم دیگر نترسم که اگر از یک دختر توی یک قصه بگویم که کم و بیش هم شباهتی به من دارد کسانی خیال برشان دارد که زندگی خصوصی ام را دریافته اند. اگر به شباهت باشد که روی این زمین از بین این همه دختری که هست شرط می بندم بیشتر از هزارتا هست که همان شباهت ها را به من داشته باشند بی آنکه زندگی هاشان در جوانبِ دیگر کمتر شباهتی داشته باشد به من. شاید حتی هزارهزار تا. می خواهم نترسم و بنویسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر