بعضی آدم ها ریشه دارند. از یک جا هم که بکَنی شان ببریشان یک جای دیگر، زود ریشه می دوانند. برای خودشان نشانه هایی می جویند، از خودشان ردّی بر جا می گذارند. چیزهای کوچک و بزرگی که بگویند مثلا اینجا الان خانه ی من است. ببین، اگر اینجا نباشم دلم براش تنگ می شود. که نبودن ام اینجا حس می شود. این ها آدم های خوشبختی اند. اینکه آدم بتواند برای خودش ریشه بدواند خوشبختی می آورد با خودش. با این حال من بی سامانی و آشفتگی هایم را تاخت نمی زنم با این خوشبختی. انتخاب خودم است. می دانم. غرابتی که در وجودم هست را، این حس بیگانگی که پر می کندم از شادی عظیمی از بودن در کنارِ این همه خوشبختی، این همه زندگی های متفاوت، این را دوست دارم. این حسِ کولی وار را، یا شاید سرخپوست وار: همچون باد...
من به بی سامانی،
باد را می مانم
من به سرگردانی،
ابر می مانم
من به آراستگی خندیدم
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم
آبی خاکستری سیاه - حمید مصدق