من خودم را دوست دارم. اخیرا پی برده ام که من خودم را دوست دارم. زیاد. فهمیده ام که می توانم اشتباه کنم. می توانم خودم را ببخشم. بی خیال قضاوت کسانی که نمی بخشندم. آن هم در جایی که فقط به من مربوط است و آن ها نمی دانم به کدام حق خیال می کنند توان انتخاب شان برای زندگی من بیشتر است. بر زندگی اشراف بیشتری دارند. بر زندگی من. حس این روزهایم، حس زندگی است. زندگی واقعی. با اشتباه. با شکست. با اندوه. و با شادی آرام دوست داشتن خود. دارم آرام آرام می فهمم که چرا اریک فروم این قدر بر نیمه ی دوم فرمان «همسایه ات را همچون خودت دوست بدار» تاکید می کند. بر آن بخش خودت را دوست بدار. این پیش فرض نیست. خیلی وقت ها درد می کشیم. دردی که نمی فهمیم از کجا آب می خورد. گاهی اسم اش را می گذاریم احساس گناه. گاهی خیال می کنیم درد این است که می خواهیم کامل باشیم اما نیستیم. درد قضاوت شدن شاید. می فهمیم چیزی نیست اما نمی فهمیم چه. گاهی دلمان چیزی می خواهد. اما بروز نمی دهیم. از ترس؟ نمی دانم. شاید نمی خواهیم کسی بفهمد که چه خواسته ایم، مبادا که مسخره بپنداردش، یا حقیر بینگاردش. و مادام که خودمان را آن قدر دوست نداریم که شانه بالا بیندازیم که همینم من، چه تو بزرگ داری ام چه مسخره و حقیر، می ترسیم و نمی فهمیم چرا ترسیده ایم.
گاهی با خودم خیال می کنم که باران که ببارد کفش هایم را در خواهم آورد و پا برهنه بدون چتر بدون لباس گرم به خیابان خواهم رفت. باران می بارد و من باز گوشه ی اتاقمم. این بدن را هم دوست دارم. دلم نمی خواهد ساده به چنگال سرما خوردگی بدهمش.
گاهی با خودم خیال می کنم که باران که ببارد کفش هایم را در خواهم آورد و پا برهنه بدون چتر بدون لباس گرم به خیابان خواهم رفت. باران می بارد و من باز گوشه ی اتاقمم. این بدن را هم دوست دارم. دلم نمی خواهد ساده به چنگال سرما خوردگی بدهمش.