شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹


«فرداهایم تقدیم به تو
دیروز را
پیش پایت
چال کردم زیر قالی
فرداهایم تقدیم به تو
فردا یعنی
یک روز عالی»

***
ما به طرز دوری نزدیکیم. تا یادم هست این طور بوده ایم. جای امیدواری است که جای دور و نزدیک در آن جمله عوض نشده است. حتی ترجیح می دهم به جای نزدیک هم دور بنشانم تا اینکه برسد روزی که این دو با هم جا به جا شوند.

***
یادم رفت بپرسم ازت که این شعر را از کجا آوردی. اولین باری نبود که یک جمله یا شعر می دیدم گوشه و کنار بساط ات و ازت می دزدیدم اش، آخرین بار هم نبود. و من چه قدر دوست داشتم فکر کنم که فردا یعنی یک روز عالی. فردا اما خیلی دور است. امروز را می خواهم.

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

احساس می کنم مثل چسبی که بگیری از گوشه اش و آرام آرام شروع کنی به جدا کردنش از سطح زیرینش، جدا می شوم از چیزها. وداعی در سکوت. از تمامی چیزها. چسب اولش محکم چسبیده و جدا نمی شود. اما هر چه جلوتر می روی زودتر دل می کند از سطوح.

ابدی نیستیم. می دانم. با این حال غبار عادت که نشست، باورش دشوار می شود که روزی می رسد که تمام می شود. این است که دوست دارم یک جا نمانم. سرم را از پنجره ی قطار بیرون ببرم و تا باد غبار را از وجودم پاک کند.

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹


حس غریبی است. که تو دلت بخواهد اطرافت خلوت باشد حتی اگر معنی اش هزار خرده ریز باشد که باید انجام دهی، فقط برای اینکه بتوانی این چند روزه زندگی ات را از این آدم هایی که این قدر دوست شان داری و معلوم نیست دفعه ی بعد کی می توانی کنار هم ببینی شان سرشار کنی. با این حال دیگرانی که هیچ از تو نمی دانند و آنچه در سرت می گذرد، به نیت کمک کردن به تو، برای برداشتن بار آن هزار خرده ریز از روی شانه هایت تصمیم بگیرند که بیایند و بمانند. بدون مشورت با تو. گاهی بزرگترین کمکی که می توانیم به هم بکنیم نبودن است. من می دانم تو چه قدر با محبتی، می دانم، لازم نیست محبتت را ثابت کنی. به من که لازم نیست. به چه کسی می خواهی ثابت کنی؟ به خودت؟ باور کن عذاب وجدان لازم نیست، اگر نباشی. باور کن. باور کن ترجیح می دهم در تنهایی درد بکشم تا اینکه پیش روی تو ناله کنم تا تو بیایی و یک لیوان آب و مسکّن بدهی دست من و فکر کنی که آنچه از دستت بر می آمده کرده ای و مرا سرشار از احساس ضعف در بسترم رها کنی.

نیت هایم خودخواهانه است. و زمان چه قدر سریع می گذرد و چه خوب است که درد می گذرد و چه حیف است که سر می آید مجال ما.

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹


گمان می بردیم هفت خوان است. تو نگو هفتاد هم بیشتر بوده و گول خورده ایم. به هر کدام که می رسیم به خود می گوییم این دیگر بدترینش است، این را که از سر بگذرانیم بقیه راحت تر خواهند بود. الان چند وقتی است دیگر از این خیال دست برداشته ام. گمان نکنم قرار باشد آسان شود هیچ وقت. گمان نکنم قرار باشد فراغتی به اندازه ی کافی طولانی فرا برسد که بنشینیم کنار هم و بطالت هامان را جمع بزنیم و خوشی هامان را در هم ضرب کنیم و مضاعف شویم. گمان نکنم. نه، دیگر آن قدرها ساده نیستم که دلم چنین چیزی بخواهد. نه. اما دلم می خواهد یاد بگیرم که بدون نشستن کنار هم و گرمای تابستان را به ضرب شوخی های خنک کنار زدن، خاطره بسازم. دلم می خواهد خاطره داشته باشیم از همدیگر. زیاد خاطره داریم. اما هیچ وقت کافی نیست. دلم نمی خواهد تمام شود. تمام شویم. این خوان، این خوان آخر بدجور دلمشغولم کرده. حاضرم با هزار هزار دیو سفید رو به رو شوم اما نبینم این طور ساده از کنار هم می گذریم انگار که هیچ نبوده. با این حال این مبارزه ی درونی سهم این روزهایم است و خبری از هیچ دیوی نیست که فاصله هایمان را و دور شدن هایمان را گردن اش بیندازم و فکر کنم که ما، جماعت بی گناه، حالا باید با این هیولا دست و پنجه نرم کنیم.

این ها را چند ساعت پیش نوشتم. گمان می کردم از آن من که فلسفه های پراکنده می بافت و از احساس خردمندی لبریز می شد اثری نمانده، اما انگار اشتباه می کردم.


دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

In the ancient times, before humans invented writing, they searched for the stone that resembled their feelings, and gave it to another person. The person, who received the stone, read the other person's feelings by the weight and texture.

For example, smooth texture symbolizing a peaceful mind, and rough texture symbolizing a concern for others.

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹


همینجوری. دلم خواست الان اینجا بودم.



باید حس جالبی داشته باشد خوابیدن در چنین تختی. مرا یاد «قصه های من و بابام» انداخت. آن قسمتی که پدر برای غافلگیر کردن پسرش وقتی که خواب بود تختش را برداشت و برد در جنگل، که پسر صبحش را با شادی ای نامنتظر شروع کند.
انتظار ندارم کسی این طور شادم کند، یک روز خودم دست به کار می شوم و این همه هیاهو را رها می کنم.

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹









این ها را که دیدم اولین چیزی که یادم افتاد بارون درخت نشین بود و تو که کتابم را خیلی وقت است گرفته ای و خوانده ای و دوستش داشته ای و هنوز برنگردانده ای. این روزها دلم می خواهد کتاب هایم را دوباره برایم بیاوری. می خواهم دوباره ورق شان بزنم. دلم برای بعضی شان خیلی خیلی تنگ شده.

کافی است کشیش! کافی است! تو هم مثل همه احتیاج داری گاه گاهی اطرافت را نگاه کنی تا مطمئن شوی که هنوز همه چیز خراب، همه چیز نابود و ضایع نشده، تو هم مثل همه احتیاج داری خاطر جمع باشی، به خودت بگویی هنوز یک چیز زیبا و آزاد روی این زمین ..آلود باقی مانده، حتی اگر فقط برای ادامه ی اعتقاد به خدایت باشد. پس اینجا را امضا کن. کشیش، لازم نیست این جوری خودت را زجر بدهی و بترسی: امضا کردن همراهی کردن با شیطان نیست، فقط برای این است که دیگر فیل ها را نکشند. سالی سی هزارتا می کشند.

ریشه های آسمان - رومن گاری - منوچهر عدنانی




به قوه سحر زندان را شکافته و رفته، عجبا!

جل الخالق! مرحبا استاد نقاش، بارک‌الله! مرحبا!

ذی جودی که آزادی را به این خوبی مصور کند، از بند تن رهاست، چه رسد به محبس.

طوطیک پرواز کن برو!

(کمال الملک - علی حاتمی)



چه قدر دلم می خواهد بنشینیم کنار هم و یک بار دیگر با هم شعرهای مصور علی حاتمی را مرور کنیم.

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹



اتاق خلوت پاکی است،
برای فکر
چه ابعاد ساده ای دارد.
(مسافر - سهراب سپهری)

شیفته ی این موجود شدم، همین که می شود درش نشست و تاب خورد و چرخید و اطراف را دید و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد...
گمان کنم صندلی ننویی یک رقیب سرسخت پیدا کرده. الان دیگر نمی دانم در اولین فرصت یک صندلی ننویی خواهم گرفت یا از این موجود. این یکی خیلی بی ریاست، مثل رخوت یک بعد از ظهر گرم تابستانی. آن دیگری کنار شومینه در یک شب برفی بی همتاست. این خنک به نظر می آید و آن گرم. تابستان و زمستان.

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹





نسبت به این میز و صندلی ها حس دوگانه ای دارم. از یک طرف وسوسه کار کردن پشت چنین میزی هست، لذت تصور زنده بودن محیط اطراف؛ و از طرف دیگر، فکر اینکه آیا ما حق داریم گیاهی را در قفس بیندازیم؟ آیا گیاه درکی از آزادی ندارد؟