پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

می آیی و می پرسی «هنوز دلتنگ نشدی، نه ؟؟؟»
انگار که نشسته ای منتظر تا خم شدن قامتم را ببینی. اعترافم را به شکست. باورم نداری. خیال می کنی دل تنگم و آن قدر جسارت ندارم که صادقانه بگویم دل تنگم. باور کن دلتنگی را بد نمی دانم که اگر دلم تنگ شود بخواهم پنهانش کنم. تفاوت دنیاهایمان را ببین. فاصله ی من و تو، به خاطر هزاران کیلومترِ بینمان نیست. به خاطر همین نشناختن های ساده است. نمی شناسی ام. نمی شناسم ات. هم کلاسی و هم درس بودن که شناخت نمی آورد. تو همین جا هم که باشی، دیدن ات شادم می کند، اما باید اعتراف کنم که از احوالت بی خبر بودن بی تابم نمی کند. فاصله. این است فاصله ای که می گویم. نه این اقیانوس بینمان که با ده پانزده ساعت پرواز می شود طی اش کرد و اصلا چه نیازی به پرواز وقتی می شود دید کسان را از راه دور. نمی گویم که گاهی دلم هوای آغوششان را نمی کند. نه. اما دور و نزدیک را بازآفریده ایم و با هم می خندیم به معنای سنتی واژه ی دور. در این قاموس، دلتنگی نه که جایی نداشته باشد، نه. اصلا معنایی ندارد.

پی نوشتِ کاملا مرتبط. قدیم ها، خیلی قدیم، وقتی سروش نوجوان هنوز مجله ای بود که می شد با لذت خواندش، یک بار راجع به برادران گریم و افسانه های اروپا که این دو برادر گرد آوری کردند مقاله ای چاپ کرده بودند. از کل مقاله هیچ یادم نمانده جز این جمله:
و اگر نمرده باشند، پس زنده اند و به زندگی شان ادامه می دهند...

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

می گویند در دشواری ها، عکس العمل انسان در یکی از سه دسته ی کلی قرار می گیرد. مبارزه، سازش، فرار. ارزش گذاری نکن. نه مبارزه لزوما خوب است، نه سازش نشانه ی حقارت است و نه فرار بروز جبن. نه. آدم مجبور می شود انتخاب کند. مجبور می شود یکی را انتخاب کند که به نظرش می آید برای او در شرایطی که قرار گرفته بهتر است. خوشحال تر می کندش. قضاوت را بگذار کنار. گاهی آدم فرار می کند چون دلش چالش می خواهد برای مبارزه. می دانی چه می گویم؟ فرار می کند از دیواری که دورش کشیده اند تا از گزند روزگار حفظش کنند مثلا. گاهی سازش می کند چون می بیند مبارزه و فرار یعنی دیگران را، آن ها را که دوست می داردشان به دردسر انداختن. آن ها را وادار کردن که بهای انتخاب او را بدهند. نمی شود. قضاوت ساده نیست. فقط نگاه کن. اصلا انگار که داری یک برنامه ی مستند حیات وحش می بینی. حتی تمساح را هم قضاوت نکن که چرا گورخری را خورد. سخت است فقط نگاه کردن. از بچگی، از همان روزی که بهمان گفته اند بچه ی خوب، قاضی درونمان بیدار شده. حالا تو به زور بگویی بخواب، نمی خوابد. فقط می شود اعتنا نکرد به قضاوت هایش. گذاشت برای خودش شلوغ بکند. فیلم یک ذهن زیبا را دیده ای؟ آن جا که جان نش رفته پیش دوست دوران دانشگاهش که کاری بخواهد از او در دانشگاه. و توهم اش فریاد بر می آورد که هی جان! تو یک نابغه ای. از این آدم کمک نخواه. می دانی. همه ی ما توهمات خود را داریم. گاهی به وجودشان آگاهیم. گاهی هم نه. این قاضی -من اسمش را گذاشته ام قاضی که یادم نرود که هست که نتواند از غفلتم برای چیره شدن بر وجودم استفاده کند- فریاد می کشد. حکم می دهد. این ماییم که انتخاب می کنیم حکمش را گردن نهیم یا نه. بگذریم. حاشیه رفتم. تمام این ها به کنار. من الان اینجام. کتاب دم دستم هست ولی یواش است خواندنم. زبان نامادری است دیگر. حالا هر چه قدر به خودم دلخوشی بدهم که عوض اش به زبان اصلی دارم می خوانم. که آرام می خوانم که ذره ذره لذت ببرم از تمام ظرافت های کتاب. ولی دیگر اینقدر یواش؟ بگذریم. دارم به زبان اصلی می خوانم. آرام می خوانم که از تمام ظرافت هایش لذت ببرم. فعلا همین. داشتم می گفتم. همه ی این ها را حرف تو بر انگیخت در من. داشتم فکر می کردم که تو کدام راه را انتخاب خواهی کرد...

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

کابوس ها در زندگی آدم سهمی دارند انگار. من دوست دارم زودتر بیایند. گاهی حتی به استقبالشان می روم. وقتی اجتناب ناپذیری شان را می بینم. لگد می زنم بهشان که هی، بیدار شو. بیا دست و پنجه نرم کنیم. بیا ببینیم این بار می توانی بر من چیره شوی یا نه. من خودآزاری ندارم. نه. بیخود و بی جهت هم دوست ندارم خودم را به دردسر بییندازم. ولی دوست دارم اتفاقات دردناک زودتر بیفتند. در آستانه ی سختی ها بی تاب می شوم. که زودتر برسند. از انتظار کشیدن برای دشواری ها بیش از از سر گذراندنشان دلهره می گیرم. در میانه ی طوفان، اقلا چیزی هست که باهاش دست و پنجه نرم کنی. می دانی که زنده ای. نمی دانی تا کی. ولی هنوز هستی. و در میانه ی نبرد نمی نشینی به حساب و کتاب که حالا چه می شود. فقط لحظه هست. این لحظه. زنده می مانی. لحظه ی بعد. زنجیروار و به هم پیوسته. زنده ای. و تلاش می کنی زنده بمانی. انتظار اما بیهوده است. نگران می شوی. نگران آنچه هنوز اتفاق نیفتاده. می دانی این وضع، این آرامش ناپایدار است و دل نمی دهی به لحظات. عمر می گذرد و تو نگران می گذری و از دست می دهی. تمام لذت های گذرا را. شادی های کوتاه را. هیچ چیز هیچ وقت پایدار نبوده. این را خوب می دانی. اما خودت را قانع می کنی که این قدر هم ناپایدار نبوده. این قدر. چه قدر؟ نمی دانی. همین قدر دیگر. قانع می کنی خودت را. دلیل نمی خواهد که...

پی نوشت نامربوط. این روزها دارم دوباره سگ سفید می خوانم:

One of the most baffling paradoxes of history is that all our intelligence and even our genius have never succeeded in solving a problem when pitched against Stupidity, where the nature of the problem is, precisely, what intelligence should find particularly easy to handle. Stupidity has a tremendous advantage over genius and intellect: it is above logic, above argument, it has no need for evidence, facts, reasoning, it is unshakable, beyond doubt, supremely self-confident, it always knows all the answers, it looks at the world with a knowing smile, it has a fantastic capacity for survival, it is the greatest force known to man.

White Dog - Romain Gary

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

نشسته ام در استارباکس منتظر دوستی نه چندان صمیمی که بیاید با هم برویم غذا بخوریم. از موزه آمده ام. در نزدیکترین کافه نشسته ام. اینترنت مفت و تکنولوژی و چک کردن ایمیل هایم و دیدن جوابت بر ایمیلی که برایت فرستاده بودم و نظری که اینجا گذاشته بودی. خواندن دوباره و سه باره ی آن چند خط. انگار که نمی خواندم. انگار که می شنیدمت که می گویی. عجیب بود.

حسی در من هست که روزی که خیلی دور نیست، دوباره پشت یک میز می نشینیم، لیموناد سفارش می دهیم، حرف می زنیم، لیمونادمان را می خوریم آرام آرام، وقتی تمام شد می نشینیم تا صاحب کافه به ستوه بیاید و برایمان صورت حساب را بیاورد یا اینکه خودمان از فضا خسته شویم و بگوییم برایمان صورت حساب بیاورند. و ادامه ی صحبتمان را در خیابان پی بگیریم. راه برویم و حرف بزنیم و نگران دیر به خانه رسیدن نباشیم و سر چهارراهی که مسیرمان جدا می شود، بایستیم و بایستیم و در نهایت مقصدمان را مشترک کنیم. با هم برویم. خانه ی من. یا خانه ی تو. هر کدام. برای من که فرقی نمی کند. گمان نکنم برای تو هم فرقی داشته باشد. با هم شامی بخوریم و ... می توانم ادامه بدهم. می توانم ساعت ها ادامه بدهم. و جالب اینجاست که نزدیک به نظر می رسد آن روز. نزدیک تر حتی.

باز رفتم همان استارباکس. آنجا الان برایم خاطره انگیز شده. گیرم نه به پررنگی کافه هنر، که به اندازه ی چندین و چند هزار لحظه ی خاطره ناک برایم عزیز است. نه. اما در این ایام که همه چیز نو است و برق می زند از فرط نوی، اینجا غبار آن حس و حالی که خواندن جوابت در من ایجاد کرد نشسته. اینجا انگار که خاطره ای از ما هست. از من. و از تو. اینجا دیگر غریب نیست.

آرزویم برای تنها در یک کافه نشستن و نوشتن را عملی کردم. کاغذ نداشتم. اما دستمال کاغذی بود.

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹


سیمرغ نیستم که پرم را آتش بزنی ظاهر شوم تا گره از مشکلاتت باز کنم. من هم مثل تو، هزار هزار گرفتاری کوچک و بزرگ دارم. گیرم مثل تو جار نزنم مشکلاتم را. حق نداری فکر کنی که از سر دلخوشی، تو را در هنگامه ی سختی رها کرده ام.
رها کرده ام. حق با توست. رها کرده ام چون دیدم از پس اش بر نمی آیم. تو نقش تسلی ناپذیر را انتخاب کردی و من توان بازی کردن نقش مقابلت را در خود نمی دیدم. توان نه. علاقه ای به بازی کردن این نقش نداشتم. ما مجبوریم انتخاب کنیم نقش مان را. من ترجیح دادم همراه آدم هایی بمانم که به من مجال همراهی می دهند. که در هنگامه ی تلخکامی شان مرا به یاد می آورند و برایم می گویند. که از من انتظار حدس زدن دل آشوبه هایشان را، آن هم از راه دور ندارند. که اگر سراغی ازشان نگیرم برای چندی، به جای آزردگی، نگران می شوند که چه به روزم آمده. آن قدر اعتماد دارند به دوستی مان اقلا. شاکی ام از دست تو. که خیال می کردم دوستیم. که خیلی تصادفی فهمیدم برنامه ات را جوری مرتب کرده ای که نبینی ام. مزاحم ات نمی شوم. اما شاکی ام از دستت. شاکی نه. حال و حوصله ی شاکی بودن ندارم. اینجا آمدنم، توان عبور کردنم را تقویت کرده. این مرثیه را که بخوانم با لبخندی بر پای خواهم ایستاد و بدون نگاهی به پشت سر عبور خواهم کرد. تا شاید روز و روزگاری دیگر، فراموش کنی برنامه هایت را برای ندیدنم میزان کنی و به حسب اتفاق همدیگر را ببینیم و از نو بسازیم دوستیمان را. شاید.

حق داری آزرده باشی از دست من. باید این ها را توی رویت می گفتم که حق رفاقت را به جای آورده باشم. اما دریغ که روی از ما نهان کرده ای و من دل و دماغ استفاده از اختراع آقای گراهام بل را ندارم. باید موقع گفتن این حرف ها ببینمت. باید ببینی ام. دیدن ،خود بخش زیادی از آزردگی ها را پاک می کند. اما تو انتخاب کردی ندیدن را. به انتخابت احترام می گذارم. شاید وقتی دیگر...

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

نوشتی برایم که بنویس. از چه بنویسم؟ دلم که تنگ نیست. خاطرم هم خوش است. اندک سرماخوردگی ای بود که با استراحت و چای گرم نوشیدن رو به بهبود است. ملالی نیست. حتی دوری شما که این دوری ها را با هم به سخره گرفته ایم... با این حال، گفتنی ها کم نیست. وقتی که می گویی که هزار هزار حرف نگفته داری و هیچ چیز جای آن دقایق را که کنار هم می نشستیم نمی گیرد. که هر چه قدر هم که بگویم حضور فیزیکی مان آن قدرها هم مهم نیست و می شود به تصویری و صدایی دل خوش داشت، باز هم دلم هوای بغل کردنت را می کند. و آخرین بار را یادت هست؟ سلف دانشگاه و افطاری و اولین و آخرین اشکی که در خداحافظی ها ریختم. آخرین. آخرین تا امروز. تا نمی دانم کِی که امیدوارم زود باشد. شاید تابستان.
گفته بودم بهت که روز اول دانشگاه که دیدم ات، بعد از آن همه وقت دیدم ات، دلم می خواست که نبودی. که من جای تو بودم. که آن همه خاطرات مشترک شما چه قدر رنجم می داد. مرا که دو سال دور بودم. طول کشید. خیلی طول کشید تا بفهمم که چه قدر به هم نزدیکیم. چه قدر. تا اصفهان. تا اولین شماتت شدگی مشترکمان، تا کنار هم شعر خواندنمان. تا بعد با هم رندوم مزخرف داشتن ها و با هم درس برداشتن ها و با هم ناهار خوردن ها...
از چه بنویسم؟
دلم تنگ نیست.
خاطرم هم خوش است.
سرماخورده ام و فقط تو سرماخوردگی های مرا می شناسی. تو که 7 سال سرما نخورده بودی.
از چه بنویسم آخر؟
خواب می دیدم که با هم ایم. یادم نمی آید کجا. یادم نمی آید چه می کردیم. مهم هم نبود چندان. با هم بودیم.
دلم خوش است.
خاطرم هم تنگ نیست.
وقتی نوشتی برایم که بنویس، شاد شدم. ساده شاد می شوم من. و تو می دانی این را. دیده ای ساده شاد شدن هایم را برای چیزهای کوچک. برای جمله های کوتاه. سکوت های شکننده. هنوز هم ساده شاد می شوم. هر چند کمتر پیش می آید این روزها. آدم ها عوض شده اند. دنیا عوض شده. با این حال تو هستی. هر چند دور. تو هستی و هنوز شادم می کنی.
دلم تنگ نیست.
خاطرم خوش است.
شادم.
خیال می کردم که از دست رفته ایم. 10 روز تمام، می دیدم که چه قدر دوریم. می دیدم که چیزی هست که دارد فشار می آورد بهت و می پرسیدم ازت و تو از درس ها می گفتی و غمگین می شدم از اینکه دیگر محرم نبودم به آنچه آزرده ات می کرد... خیال می کردم دیگر نیستیم. تا آن یک جمله ی کوتاه نجات بخش. باید با هم حرف بزنیم. گمان کنم اشتیاقم را دیدی. نه می خواستم و نه می توانستم که از تو پنهان کنم. و لذت گشتن پی دقایقی که با هم باشیم. من و تو. فقط من و تو. و شب بیداری. شب را دوست دارم. شب طولانی زمستان...