مزاحمتِ بیجا مانع کسب است
قهوه ی تلخم را چند ساعتی بود که در کافه مزمزه می کردم. نشسته بودم پشتِ میزی گوشه ی کافه. کافه شلوغ بود. آمد و مؤدب اجازه خواست که روی گوشه ی میز قهوه شان را بگذارند. بی حوصله و به اشارتِ چشم حالی اش کردم که بنشین به من چه. بگذار به کتاب و موسیقی ام خوش باشم. داشتم دست های آلوده می خواندم باز. آنجا بودم که هوده رر می گوید اما من دست هایم آلوده است تا آرنج که سنگینیِ نگاهی روی کتابم مچِ دستِ راستم را که کتاب را نگه داشته بود کلافه کرد. از زیر چشم پیِ گرفتم وزنِ نگاه را و رسیدم به چهره ی مشتاقی که از دور خیره شده بود به کتاب. فکر کردم مگر این ها دو نفر نبودند؟ نگاهم را که شکار کرد دستش را بالا آورد. ژان. همین هفته از فرانسه آمدم و الان هم ذوق زده شدم دیدم یکی دارد سارتر می خواند. موسیقی را به شتاب قطع کردم. سلام. فریده. اخم هاش رفت توی هم. همیشه می رود توی هم اخم هاشان وقتی که نمی دانند چه طور ازم بخواهند اسمم را دوباره هجی کنم برایشان. خلاصش می کنم با خنده. ف ر ی د ه. همه همین طور می شوند وقتی که اسمم را می شنوند. اخم هاش را خنده ای باز می کند. سعی می کند ادای من را در بیاورد در تلفظ اسمم. می خندم و عبور می کنیم. درباره ی سارتر می خواهد حرف بزند. می گویم چیزِ زیادی نمی دانم. تازه شروع کرده ام به خواندنش. دروغ می گویم. بار چندمی است که دست های آلوده را می خوانم؟ نمی دانم. ساکت می شود و توی ذهنش می گردد دنبالِ حرفی که بزند. اخم هاش می رود توی هم. می گوید لغت ها را گم می کنم. ببخشید که چیزی نمی گویم. با خودم فکر می کنم من خودم هفت خطِ روزگارم. آدم حرف برای زدن داشته باشد، واژه ها را از زیر سنگ شده پیدا می کند. نشد، به اشارتِ دست و سر و تن. به رقص اصلا. مثلِ زوربا. رفیقش می آید با دو قهوه در دست. لبش به خنده باز می شود. عذر می خواهد و با رفیقش شروع به حرف زدن می کند. موسیقی ام را به راه می کنم و می خوانم و صدای هوده رر در ذهنم می پیچد: اما من دستهام آلوده است... تا آرنج...