سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹






اینجا خواندم که خانم "ویکی سومرز" این ها را از خاکسترهای آدم ساخته. مرگ را به هنر بدل کرده. یکی از گزینه هایی است که دارم فکر می کنم خوب است در وصیت نامه ام از دوستان بخواهم در موردم اجرا کنند. هر چند هنوز گزینه ی اول با اختلاف این است که در یک مزرعه پای یک درخت، مایه ی قوت درخت شوم و زندگی ام را با آن درخت ادامه دهم...


He said that if they dug his father's body up, it would be gone. They planted a seed over his grave. The seed became a tree. Moses said his father became a part of that tree. He grew into the wood, into the bloom. And when a sparrow ate the tree's fruit, his father flew with the birds. He said... death was his father's road to awe. That's what he called it. The road to awe. (The Fountain - 2006)

نمی خواهی بخری، نخر! اما این طور مضحکه نکن فروشنده ی کوچکی را که حق انتخاب نداشته.

غصه ی توی چشم هایش را نمی بینی وقتی که تو برای نخریدن یک بسته دستمال ازش بهش می گویی من فقط پنج تومنی دارم و او زیر لب زمزمه می کند که من اونقدر ندارم که بقیه پولتو بدم. وقتی که می رود کناری می ایستد و تو با خنده به بغل دستی ات می گویی که نگا کن، قهر کرده و بعد بلند تر می گویی که حالا نمی خواد قهر کنی. نمی بینی که فرق او با تو در چیزی است که خودش دخالتی در آن نداشته. به دنیا آمدن در کدام خانواده. همین.
دیروز بود که داشتیم راجع به عشق جهان گردی حرف می زدیم. نشسته بودیم روبه روی هم و می گفتیم از هر دری، یکی از درها رفتن بود و علاقه مان به این هیجان ناب که وقتی عزیمت نزدیک می شود وجودمان را سرشار می کند. و حالا امروز وقتی آمدم ایمیل هایم را چک کنم، عنوان لینکی که امروز بهم پیشنهاد داده بود چنان جذبم کرد که نتوانستم مثل همیشه عبور کنم ازش. طی کردن راهی که برادران گریم و افسانه هاشان را روزی به خود دیده! یک روز خواهیم رفت، با هم یا تنها. مهم نیست کنار هم باشیم یا کیلومترها دور از هم. چیزی ورای این نزدیکی های فیزیکی ما را به هم پیوند می دهد. چیزی از جنس برق چشم های مان وقتی که به سفر فکر می کنیم. از جنس هیجان های مشترک مان.

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

کاش می دانستی وقتی آن آهنگ را به یادم آوردی، چه غم دل نشینی فرایم گرفت. شروع کردی، با زمزمه کردن نواهایی مبهم و آرام آرام کلمات را به یادم آوردی:

And when you're feeling lost in the snows of New York
Lift your heart and think of me

و ذهن من رفت به روزی برفی، قدم زدن در خیابان و فکر کردن. فکر کردن و به یاد آوردن این دو خط و این لحظه...

گاهی اما ماییم که ترس هایمان را دو دستی چسبیده ایم و حتی موقعی که آن ترس از اینکه میهمان ما باشد خسته شده و می خواهد ول کند برود، دست از سرش بر نمی داریم و به فنجانی چای با طعم دارچین سعی می کنیم اغوایش کنیم که بماند. گاهی از نترسیدن آن قدر می ترسیم که حاضریم دار و ندارمان را به پای ترس بریزیم مبادا که از سرِ نترسی فنجان مان لب پر شود.

پ.ن. برچسب را از این ترانه دزدیده ام.

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

یادت هست؟ پنجره کلاس ما رو به حیاط بود. روزهای پر هیاهو. و جعبه های کوچک چوبین. ما هنوز محکوم بودیم در کلاس باشیم. هنوز یک سال باید صبر می کردیم. می کردید. من که نه. تو و بقیه. برای رسیدن روزی که روز شما بود. بگذریم. داشتم از آن روزها می گفتم که پنجره کلاس ما رو به حیاط باز می شد. که از پنجره، پایین را که نگاه می کردیم جعبه های کوچک چوبین را می دیدیم. و صدای فرهاد که حتی اگر پنجره را هم می بستیم راه خودش را به داخل کلاس پیدا می کرد. چه بیهوده فکر می کردند که ما را در کلاس نگه داشته اند. در روزهای آخر اسفند. اسفند نبود. میانه ی بهمن بود. با این حال صدای فرهاد می آمد "در روزهای آخر اسفند".

پ.ن. عنوان برچسب این یادداشت را از یک آهنگ دزدیده ام. از یک نمایش موزیکال.

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

http://1x.com/photos/architecture/33959/

تو یکی از معدود آدم هایی هستی که دلم می خواهد اینجا را با هم ببینیم یک روز. وگرنه تنها رفتن شرف دارد به تحمل همراهی کسانی که نمی بینند.

جالب نیست؟ آن قدر نمی شناسم ات که حتی نمی دانم من برای تو یکی از آن آدم هایی هستم که خودم دلم نمی خواهد لذت دیدن اینجا را با آن ها خراب کنم یا نه؟! با این حال گاهی به آدم هایی که نمی شناسیم شبیه تریم. یا شاید شباهت هامان را درخشان تر می بینیم، مثل ماه در دل شب.

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹






http://inhabitat.com/2010/06/07/artist-jan-vormann-uses-legos-to-repair-war-damaged-buildings/

کاش می شد همه ی شکستگی ها را این طور پر کرد.

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

http://inhabitat.com/2010/06/05/a-tree-shaped-shelf-made-for-bookworms-of-all-ages/


این را که دیدم خیلی دوست داشتم اش. گمان کنم تو هم دوست داشته باشی این را. شاید روزی روزگاری، موقعی که هیچ انتظار دیدنم را نداری، از آن سر دنیا با یکی از اینها در دستم بیایم در خانه ات را بزنم، فقط برای اینکه چهره ی حیرت زده ی دوست داشتنی ات را ببینم. فکرش را بکن. همین امروز بود که ازت پرسیدم فکر می کنی ده سال پس از این، ما کجا خواهیم بود. و حالا با دیدن این عکس فکر می کنم به همه ی اتفاقات خارق العاده ای که برای ما خواهد افتاد. تا آن روز که تو هیچ انتظار دیدنم را پشت در خانه ات نداشته باشی و من هنّ و هن کنان این را قبل از اینکه ببینی ام بگذارم جلوی پایت روی زمین و از پشت اش بگویم هی! ببین کی اینجاست.

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

http://deshollinador.deviantart.com/art/Inner-journey-153348239


شرحی ندارم گویاتر از تصویر. این روزهایم است. این روزهایمان.

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

زندگی ام را تکه تکه خیرات کرده ام میان آدم هایی که می شناسم. مثل پازلی که هر کسی تعدادی از قطعه هایش را دارد. به نسبت نزدیکی با من، بعضی تکه های بیشتری دارند و بعضی کمتر. من قاب کامل را می بینم و تو قطعه هایت را نگاه می کنی و حدس می زنی تصویر کامل چه بوده. گاهی چنان به حدست اطمینان پیدا می کنی که مرا شگفت زده می کنی. به خنده وا می داری. گاهی چنان دقیق از روی تکه هایی که در دست داری باقی قاب را حدس می زنی که مرا وامی داری تکه های بیشتری را به تو بدهم. تو گاهی کنجکاوی و می خواهی قطعه هایی را که دست دیگران است به تو هم بدهم. گاهی می شود. گاهی نمی شود. گاهی می خواهم و گاهی نمی خواهم. هیچ وقت تکه ای را که به کسی داده ام نمی توانم به طور دقیق بازسازی کنم و بدهم به تو. همیشه کیفیت آنچه با هم به اشتراک گذاشته ایم روی بازسازی هایم سایه می اندازد و تو این را می دانی، شاید هم نمی دانی. مهم نیست. تکه تکه های پازل ام را گاهی که در کمدم دنبال چیزی می گردم می بینم؛ یا موقعی که می خواهم چیز دیگری را در کمد بگذارم، نگهان نور می افتد بر تکه ای و می بینم اش. تو را به یاد می آورم. تویی که بدل آن را داری. بدلی با سایه ی روابط انسانی مان بر آن. گاهی تکه هایی را می بینم که دلم می خواسته به تو بدهم اما هرگز مجال آن نبوده. تکه هایی سنگین که باید بارشان را تنها تحمل کنم. تکه هایی هم هست که با هم ساختیم شان. و تکه هایی هست که تو به من داده ای. کمدم پر است از قطعه های پازلی بی پایان. پازلی که اگر خوب نگاه کنی ردی از تمام بشریت بر خود دارد. از آغاز تا اینجا. اینجا که ما هستیم. و تمامی ندارد. تکه هایی که از تو گرفته ام را دیگر نمی توانم درست تشخیص دهم. جزئی از من شده اند. و من بخشی از خودم را و تو را که در من استحاله یافته ای به آن دیگری می دهم و او به دیگری. تمامی ندارد. خیلی طول کشید تا بفهمم نمی شود از کسی خواست که تمام تکه هایش را من بدهد. همان طور که من نمی توانم همه را به تو تنها بدهم. گمان هم نکنم که همه اش را بخواهی. نه. کمی بیشتر از این اگر بر تو تحمیل کنم بیزار خواهی شد. حتی اگر الان فکر کنی که نه. حتی اگر فکر کنم که نه. باید آرام آرام گذاشت که شکل بگیرند. نمی شود یک دستگاه کپی گذاشت و تند و تند کپی برابر اصل گرفت و به این و آن داد. مثل نسخ خطی اند هر کدام از تکه ها؛ اصالت دارند. کپی ها تو خالی اند، از یاد می روند. به کوچکترین نسیمی از جای خود بلند می شوند و می روند در ناکجاآبادهای کمدهامان زیر خروارها خاک. در جایی خوانده ام که کتاب ها به خوانده شدن زنده اند. کتاب را اگر ورق نزنی و نخوانی، زودتر می پوسد. گمانم خاطرات هم این طورند. نسخ خطی را باید با مراقبت نگه داری کرد. هر کدام گنجینه ای اند. با من ببین شان. آنجا را که گذر زمان محو کرده اگر تو آن نسخه ی دیگر را داری کمک ام کن که دوباره بسازم.

گمان کنم توضیح واضحات است که این متن خطاب به یک نفر نیست. با این حال تجربه نشان داده که توضیح واضحات به مراتب راحت تر از تحمل نفهمیدن هاست. با تویی هستم که با همان انگشت شمار تکه هایی که داری یقین پیدا کرده ای که تمام قابم را دیده ای.